پیرمردی با لبخند باز کناردیوار کوچه نشسته بود
انگار من نیامده... به من لبخند زده بود..
کوچه ما سرازیری تندی دارد و پیرمردی هر روز در ابتدای کوچه ..
با خود می گویم امروز از او می پرسم به چه می خندی؟!
باز تند ازکوچه پایین آمدم اما انگار او رفته بود
انگار سراشیبی را تمام کرده بود
و باز انگاری لبخندی برای من جا گذاشته بود
کوچه ما هنوز سراشیبی تندی دارد اما
من دیگر نمی توانم تند پایین بیاییم
و گاهی که نفسم می گیرد می نشینم
و به بچه های که تند و تند پایین می آیند می خندم
دیروز پسربچه ای از من پرسید بابابزرگ چرا می خندی؟!!
نظرات شما عزیزان:
ساعتی غرق درونم باشم!!
عاری از عاطفه ها
تهی از موج و سراب
دورتر از رفقا…
خالی از هرچه فراق!!
من نه عاشق هستم ؛
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من دلم تنگ خودم گشته و بس…!
اره انگار زود اومدم !!!چون تازه اخر داستانو خوندم!!!!!الان فهمیدم اخرشو
اینم لبخند پیرمرد
وبلاگ برتر که میگن همینه دیگه
خدا قوت